روی برتافتن. بازگشتن. بجانب دیگر روی آوردن: این گفت و عنان از او بگرداند یک اسبه شد و دواسبه میراند. نظامی. نفس را عقل تربیت میکرد کز طبیعت عنان بگردانی. سعدی. گر تو از من عنان بگردانی من بشمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا بسرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی
روی برتافتن. بازگشتن. بجانب دیگر روی آوردن: این گفت و عنان از او بگرداند یک اسبه شد و دواسبه میراند. نظامی. نفس را عقل تربیت میکرد کز طبیعت عنان بگردانی. سعدی. گر تو از من عنان بگردانی من بشمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا بسرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی
گرفتن زمام از دست کسی. (فرهنگ فارسی معین). اختیار بردن: چه سرو است آنکه بالا می نماید عنان از دست دلهامی رباید. سعدی. من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق عنان عقل ز دست حکیم برباید. سعدی
گرفتن زمام از دست کسی. (فرهنگ فارسی معین). اختیار بردن: چه سرو است آنکه بالا می نماید عنان از دست دلهامی رباید. سعدی. من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق عنان عقل ز دست حکیم برباید. سعدی
دوانیدن اسب. (غیاث اللغات). لگام راست کردن تا اسب به تیزی رود. (از آنندراج). بتعجیل روان شدن و دوانیدن اسب. (ناظم الاطباء). عنان سپردن. گذاردن که اسب بخود رود: ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام از ناوک سخن صف خصمان دریده ام. خاقانی (از آنندراج). کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادی است عنان سهو و طرب سوی جویبار دهد. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. (سندبادنامه ص 143). عنان داد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. طالب عنان توسن دل داده تا بچند آن سوی رهروی قدمی هم براه نه. طالب آملی (از آنندراج). - عنان دادن به کسی، کنایه از اختیار دادن او را. (آنندراج) : اگر زمانه به گرگی دهد عنانش را بر او ز بهر سلامت سلام باید کرد. ناصرخسرو. تا یار عنان به باد و کشتی داده ست چشمم ز غمش هزار کشتی زاده ست. خاقانی. شد از راه رغبت به تعلیم او عنان داد یک ره به تسلیم او. نظامی. نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند. نظامی. محرمات حرمگاههای معبودند بمقتضای طبیعت عنان مده گستاخ. نظیری (از آنندراج). ، حمله کردن. (ناظم الاطباء)
دوانیدن اسب. (غیاث اللغات). لگام راست کردن تا اسب به تیزی رود. (از آنندراج). بتعجیل روان شدن و دوانیدن اسب. (ناظم الاطباء). عنان سپردن. گذاردن که اسب بخود رود: ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام از ناوک سخن صف خصمان دریده ام. خاقانی (از آنندراج). کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادی است عنان سهو و طرب سوی جویبار دهد. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. (سندبادنامه ص 143). عنان داد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. طالب عنان توسن دل داده تا بچند آن سوی رهروی قدمی هم براه نه. طالب آملی (از آنندراج). - عنان دادن به کسی، کنایه از اختیار دادن او را. (آنندراج) : اگر زمانه به گرگی دهد عنانش را بر او ز بهر سلامت سلام باید کرد. ناصرخسرو. تا یار عنان به باد و کشتی داده ست چشمم ز غمش هزار کشتی زاده ست. خاقانی. شد از راه رغبت به تعلیم او عنان داد یک ره به تسلیم او. نظامی. نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند. نظامی. محرمات حرمگاههای معبودند بمقتضای طبیعت عنان مده گستاخ. نظیری (از آنندراج). ، حمله کردن. (ناظم الاطباء)